ایران

ایران

ایران
ایران

ایران

ایران

دزد



گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود

و دعایی نیز پیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال، خللی می یافت؛

آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است ...



/

سگی نزد شیر آمد گفت
بامن کشتی بگیر
شیر سر باز زد
سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت
شیر از مقابله با من می هراسد
شیر گفت
سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند
که با سگی کشتی گرفته ام !!!



سگی نزد شیر آمد گفت
بامن کشتی بگیر
شیر سر باز زد
سگ گفت:نزد تمام سگان خواهم گفت
شیر از مقابله با من می هراسد
شیر گفت
سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند
که با سگی کشتی گرفته ام !!!





...



در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.

همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.
همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.

واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.

به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.

اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.

مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !

گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…

در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!

۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.

۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.



بخشش


مرﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﮐﺸﯿﺸﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﺧﺴﯿﺲ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ.
ﮐﺸﯿﺶ ﮔﻔﺖ:
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮔﺎﻭ ﻭ ﯾﮏ ﺧﻮﮎ ﺑﺮﺍﯾﺖ
ﻧﻘﻞ ﮐﻨﻢ .
ﺧﻮﮎ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﮔﺎﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺣﺰﻥ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻭ
ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
ﻫﺴﺘﯽ. ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺳﺮﺷﯿﺮ ﻣﯽ
ﺩﻫﯽ.
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻦ ﭼﯽ؟…
ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ
ﺭﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ. ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﯼ ﺑﺪﻥ ﻣﻦ
ﺑﺮﺱ ﮐﻔﺶ ﻭ ﻣﺎﻫﻮﺕ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺩﺭﺳﺖ
ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯽ
ﺁﯾﺪ. ﻋﻠﺘﺶ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﺎﻭ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ:
ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻠﺘﺶ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
“ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﯿﺎﺗﻢ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ