چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: دیگه چاره ایی نیست .شما به زودی خواهید مرد .
دو قورباغه حرفهای آنها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشون کوشیدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی تونید از گودال خارج شید ?
به زودی خواهید مرد . بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگه با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد .
بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بیشتری برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرفهای ما را نشنیدی ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند .
(من فکر می کنم میشه اینطوری برداشت کرد که نتیجه ی این داستان اینه که برای پیشرفت کسی جلوی تو رو نگیره و به حرفهای بقیه گوش نکرد،اگر خواستن جلوت رو بگیرن...به هدفت فکر کن - باید ناشنوا بود)
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 ساعت 12:32
شما کاملا درست برداشت کردید
حقیقت اینه که ایمان به هدف راه رو برای وصول به اون هموار میکنه و باعث امیدواری انسان میشه
و آدمی هم که به امید زنده هست
بسیار داستان آموزنده ای بود
سلام و درورد دوست عزیز
من از وبلاگ شما دیدن کردم وبلاگ خوب و جالبی دارید
منم به رسم وب نویس ها از شما انتظار دارم که از وبلاگ بنده دیدن فرمایید
با تشکر پوریا