حاکمی بر مردمش گفت: صادقانه مشکلات تان را بگویید
حسنک بلند شد و گفت: گندم و شیر که گفتی چه شد؟
مسکن و کار چه شد؟
حاکم گفت ممنون که مرا آگاه کردی.
یکسال گذشت و دوباره حاکم گفت: صادقانه مشکلاتتان را بگویید...
کسی چیزی نگفت ، کسی نگفت گندم و کار و مسکن چه شد
تنها از میان جمع یک نفر گفت: حسنک چه شد؟!!!
ملا نصرالدین هر روز دربازار گدایی میکرد و حماقت٬مردم با نیرنگی او را دست میانداختند.دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلابود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روزگروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به اونشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور٬دست میانداختند ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت وگفت: هر وقت دو سکه به سکه طلا٬تو نشان دادندرا بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: اما٬ظاهراً حق با شماست٬اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنندکه من احمق تر ازآنهایم. شما نمیدانیدتا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
«٬اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد اشکالی ندارد که تو رااحمق بدانند.»